عاشورا

 

هجر گل و کوچ گلستان به پاست

یار صف اراسته ی کربلاست

سوز ستم می وزد از اشقیا

آتش غم خیمه زده در بلا

روز ز اندوه سیه پوش شد

باغ فسرد و همه گل جوش شد

آه شفق رنگ زده آسمان

داغ شده داغ، زمین و زمان

غلغل چاووش رسیده به دشت

حق شده برپا و حریفان به گشت

عشق به جوش و همه یاران به صف

هو به لب و هو به دف و هو به کف

عزم چو کوه و همه آتشفشان

شعله کشد آه، چه دامنکشان

بزم سماع است و چه آوازها

زخمه به بال است و چه پروازها

 

مثل علی اسوه همت حسین

می شکند سینه ظلمت حسین

آه … حسینم چه حسینی! … حسین!

 

شاهرگ پیکره عدل و داد

نبض خروشان قیام و جهاد

زنده کند خون تن آفتاب

نور دهد بر بدن ماهتاب

مه به طواف حرم و کوی او

خم شده غم در خم ابروی او

باک ندارد دل تنهاییش

غم نپذیرد شب شیدائیش

در دل و در جان و سرش عشق! عشق!

بر سر نیزه هنرش عشق! عشق!

ای همه حیثیت و آزادگی!

نور خدا، مظهر دلدادگی!

سر به ره تو همه دریا دلان!

باده خور و عربده جو، عاقلان!

بوسه زند لعل لب کهکشان!

بر تن صد پاره دُردی کشان

 

غنچه چه دلتنگ زخون حسین

لاله شده رنگ ز خون حسین

آه … حسینم چه حسینی! … حسین!

 

سرخی گلخانه شده کربلا

یکسره افسانه شده کربلا

رود شهادت شده جاری به بین

آب حیات است روان این چنین

چشمه چشمان چه غزل خوان شدند

مردمکان مرثیه خوانان شدند

گنبد فیروزه نگر! خون شده

گردش گردون چه دگرگون شده

ابر پریشان! ز دلت خون ببار

آه که شد هر دو جهان سوگوار

سوگ زده بانوی محمل نشین

دختر حیدر، گل عین الیقین

هجر گل و کوچ گلستان به پاست

روح رسالت به صف کربلاست

می دمد انوار نبی در جهان

خسته دلانند همه جان فشان

 

مژده هیهات رسید از حسین

وعده میقات رسید از حسین

آه … حسینم چه حسینی! … حسین!

 

«سیده فیروزه حافظیان»

 

تب هشتم، ص ۸۵